رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

مادرم گفت: بهتری؟
فقط نگاهش کردم. همیشه زیبا بود. آنقدر که همیشه فقط دلم می خواست نگاهش کنم.
به خاطر من آمده بود؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.

مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار. از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، می نشست و می نوشت. انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک می زدند. پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند. چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن، فراری داد؟ شاید هیچ. مگر جبر روزگار.

بعد از انقلاب، خانه نشین شد. دیگر کتابهایش چاپ نمی شدند. رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد. ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب، مثل یک کبوتر کوچک، پشت پنجره می نشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره می شد.

این زن، مادر من بود. زیبا، با هوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است. همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست، لباس می دوخت. در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو می شد. تا یک روز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود. نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد. اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمی گذاشت، از او جدا شد. حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.

گفت: دنیا صبر نمی کنه ما حقمونو بگیریم. باید بری دنبالش. اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.

  • Fatemeh Karimi

عشق کافی نیست.

 

موافق یا مخالف؟

دلیل هم بیاورید زیباتر میشود بحث :)

  • Fatemeh Karimi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۵:۰۳
  • Fatemeh Karimi

چند قسمت دیگر طول می کشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول می کشد! نمی دانم. از آن صبح زودی که رفت، دیگر نمی دانم چقدر طول کشیده است. مگر آدم می تواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟ مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..
و نفهمیدم که یک سال گذشت. نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا می کردم. هر روز به ادارات مختلف می رفتم و همیشه با یک جمله مواجه می شدم.

-"اقلیتید؟"
-نه. ساداتم!
-پس این اسم کافری؟
-کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان، یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست! پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت.
-ببخشید. نیرو لازم نداریم.
چند جا هم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش می رسیدند، بهانه می آوردند.
...کفن چند بخش است؟... نمی دانم !
بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد. تأتر درمانی!
گفت: میگی بلدی! ببینم چکار میکنی!
ممنون دکتر نقوی عزیز.

هر کجا که هستی!
هر روز قبل از دانشگاه، سری به پادگان می زدم. علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد، نه تماسی بگیرد. مگر ماموریت سری، چقدر طول می کشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟
علی من، امروز بیست و چهار ساله می شد و من هنوز بی خبر!

  • Fatemeh Karimi

سلام 🖐🏻

🍁🍂🍁 وقت پاییزیتون بخیر 🍁🍂🍁

 

بیایید مشاعره به سبک رندترین تاریخ قرن :)

 

 

پی نوشت:جالبه که ۹:۹ دقیقه هم نگاه ساعت کردم :)

  • Fatemeh Karimi

1) به هر حال در زندگی چیزهای بد هم وجود دارد، غیر از این است؟ اما چه چیزی بهتر از بودن در کنار خانواده، در عشق و در امنیت و سلامت؟ "لو"_"رمان پس از تو"

2) _چرا انقدر تعجب کردی؟
+چونکه یه چیزی هست که باید باور کنی و یه چیزی هست که باید ببینی جان. "جان-بن"_سریال Lost"

3) جاناتان تو تنها لحظه ای بهشت را احساس خواهی کرد که سرعت کمال را لمس کنی. "چیانگ"_"رمان جاناتان:مرغ دریایی"

4) موهای خوشگل سیاهت اگه رنگ سفیدی دندونات هم بشه باز روزی رو بدون آشاویر در زندگی نخواهی دید حتی اگه آرشاویر هیچ کارت باشه. "آرشاویر"_"رمان توسکا"

5) آدمی حالش این است که برای تمام فقدان هایش دنبال دلیل بگردد تا راحت تر تاب بیاورد. "سارا"_"رمان سیگار شکلاتی"

  • Fatemeh Karimi

گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی. همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب می‌رسید و اگر پدرم کنارم نبود، شک می‌کردم که همه این‌ها واقعی است!
محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمی‌دانستم. می‌دانستم که زن و شوهر نخواهیم بود. اما می‌توانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم، تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید!
برای من محرمیت، همین بود. اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد. اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم!

کار عاقد تمام شد. پدر پیشانی ام را بوسید و علی را. دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.
صحنه‌ی غریبی بود. انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، و شاید به مرگ....

  • Fatemeh Karimi

انقدر که درگیرم با این مسئله که دوست دارم روزی در موردش یک کتاب بنویسم.
و انقدر پر شکسته و لانه خرابم در این مسیر خواستن و انجام ندادن که...
بعضی خواستن ها که همینجوریند را می گویم ها، با پیچیده ترها درگیر نمی شوم که مغزم سی پی یو بسوزاند، فقط همینجوری ها را می اندازم وسط.
مثلاً فرض میکنیم در یک بامداد زمستانی نزدیک به ساعت ۳:۳۰ دقیقه ی صبح دوست داری فلان خوراکی را بخوری، خوراکی ای که اطمینان داری دیروز در کابینت بالای هود دیده ای، حالا چکار میکنی؟
معلوم است، می گویی بیخیالش و با حسرت نخوردن آن خوراکی می خوابی.
یا مثلاً یک روز دیگر، درست در وسط تابستانی گرم دلت پیاده روی می خواهد، اما نه تنها بهانه می آوری برای دلت که حوصله اش نیست بلکه خورشید وسط آسمان را هم دست بند میزنی و مجرم اعلام میکنی به خاطر نرفتنت، بعد هم لابد به خودت می گویی: کم داری ها...چرا پیاده روی آخه؟
انگار که لبهای خواستِ دلت برچیده شود و حسابی کم بیاورد چرا که ساکت می شود بنده ی خدا.
یا همه ی اینها هیچ، روزی دوست داری زنگ بزنی به دوستت، به او بگویی که بیاید تا باهم بروید سینما، بعد با پتک و خیلی بی رحمانه میکوبی بر سر دوست داشتنت که لال شو، چرا باید همچین کاری بکنم وقتی...
اعصابِ توجیه های خودت برای خودت را ندارم پس رهایش میکنم همینطوری.

  • Fatemeh Karimi

چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می‌شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می‌دهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی‌آورند؟
روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می‌رفت و می‌آمد، تلفن می‌زد، دستور می‌داد و از زیر چشم ما را می‌پایید.

به علی گفتم: چه خبره؟
گفت: منتظر عاقدن!
گفتم: پدرم که هنوز نیامده!
گفت: میاد، بارونه!
گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی عروس شم. اونم با یه حاجی بیست و سه ساله!
گفت: من حاجی نیستم. بچه‌ها حاجی صدام میکنن! تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.

همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار ما رد می‌شدند. انگار همه چیزی را می‌دانستند که من نمی‌دانستم.
گفتم: چه شونه؟
علی خنده اش گرفت، برگشت و در چشمهایم خیره شد.
اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم می‌کرد. انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید! نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی، پر از مهمانانی که من نمی شناختم، حسی غریب.. ترسیدم!

  • Fatemeh Karimi

روزی حضرت موسی علیه‌السلام در مناجات با خدا فرمود:

خدای من! کدام آفریده‌ات را بیشتر دوست میداری؟

فرمود: آنکس را که چون محبوبش را از او بگیرم با من آشتی باشد.

 

پی‌نوشت: میم جانم... بیلبردهای شهر که دوست داشتی این جمله بر روی همۀ آنها باشد که دست من نیست، اما پست ثابت کردن این، از عهده‌ام خارج نبود :)

  • ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۹
  • Fatemeh Karimi