رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

داشتم به این فکر میکردم که اکثراً به جای نگاه کردن، گذر کردیم،
توجهمان جای تحسین دارد، خصوصاً برای عادتها و مکررات.
اینکه آدم بعد از سه سال متوجه شود گوشه ی سمت راست دیوار اتاقش ترک برداشته هیچ اما اینکه بفهمد ماه از پنجره ی اتاقش دیده نمیشود حس بدی است.
یک چیزهای دیگر یا: پدرم به دختر عمه ام میگوید: گَلَمُگُلالی
به هیچ یک نگفتم ولی ترکیبات احتمالی اش را اکنون بعد از سالیان حدس میزنم: کلم+گل+لالایی
گوگولی را هم شاید بتوان آن وسط مسط ها جا داد.
منظورم شنیدن عادت است و گذر کردن، نه شنیدن عادت و دقّت کردن
دامیست برای خودش، برادرم وقتی کم یا خیلی زیاد عصبی است، میخندد و وقتی خوشحال است هم میخندد اینکه هیچ، اما من تا به حال نشده به این فکر کنم: الان که دارد میخندد کم عصبانی است یا خیلی زیاد عصبانی؟
همان عبور، همان کشف نکردن.
ما شاید نتوانیم کاشف خیلی چیزها باشیم که از قبل کشف شده، اما میدانم که میشود کاشف باشیم، کاشف نگاه کردن، کاشف شنیدن، کاشف توجه کردن و...

  • Fatemeh Karimi

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟
تپه های گیشا، آن زمان به یک بیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و می رود!

صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟

صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی اید یعنی چه؟

  • Fatemeh Karimi

حافظه گاهی زخم می زند. خاموشش کرده ام. چه سالی است؟ هفتاد و یک. علی بعد از جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه. یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟
در جنگ روزها را عادی نمی شمارند. گاهی یک دقیقه، یک قرن طول می کشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است.

علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیا را اسیر کرده بودند، باید یکی از آنها می شد. عملیات سختی بود. باید زبان را مثل زبان مادری یاد می گرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب می کرد. با نیروی چریکی، نمی توانست صوفیا را نجات دهد. نقشه پچیده ای داشت و موفق شد!

اینها را بعدها دوستانش به من گفتند. علی آنچنان تأثیر عظیمی بر صربها گذاشت که به او، علاقه پیدا کردند. اما علی باید سیاهچال زیرزمینی را پیدا می کرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات می داد.
آنها شکنجه می دیدند، گرسنگی می کشیدند و در آن سیاهچال، یکی یکی می مردند و علی موفق شد!

  • Fatemeh Karimi

1) دیر یا زود میفهمی که بین شناختن راه و قدم گذاشتن در اون راه فرق زیادی هست. "مورفیس"_"فیلم The Matrix"

2) اگه پوره سیب زمینی و سس رو باهم قاطی کنی، دیگه هیچوقت نمیتونی اونا رو از هم جدا کنی. دودی که از سیگار بیرون میاد، دیگه هیچوقت به داخل سیگار برنمیگرده. ما نمیتونیم به عقب برگردیم. برای همین انتخاب کردن سخته، باید انتخاب درست رو انجام بدی. "نیمو"_"فیلم Mr. Nobady"

3) _اون چه احساسی در تو به وجود آورد؟
_احساسی که همه چیز محتمله.. "ریک-الینا"_" سریال The Vampire Diaries"

4) مسائل ساده شگفت انگیزترین مسائل هستند و فقط فرزانگان میتوانند آنها را بفهمند. "پیرزنِ متعبر"_"رمان کیمیاگر"

5) بیشتر بندباز ها موقعی میمیرن که دارن میرسن، اونا فکر میکنن رسیدن اما هنوز روی کابل هستن، اگه سه قدم واسه رسیدن داشته باشی و اون قدمها رو مغرورانه برداری‌، اگه فکر کنی شکست ناپذیری، خواهی مرد. "پاپارودی"_"فیلم The Walk"

  • Fatemeh Karimi

هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست. اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو. جاده دیگری باز می شود. تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!
من عادت به نشستن نداشتم. از روز دفترخانه، سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود. مادرش هم به سردی جوابم را داد. باید حاجی را میدیدم. گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد!

اینبار، مرا در دفترش پذیرا شد. حسم می گفت، این خوب نیست.
گفت: سیده خانم، منم آدمم. حس شما رو می فهمم. ولی قسم می خورم که نمی دونستم اون روز، عقدتونه!
بعد از نجات اون دو اسیر، ما از علی خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده. بوی جنگ میاد! برای اینکه کسی بش شک نکنه، باید یه زن بوسنیایی می گرفت. اما اون ماموریتو ول کرد، اومد از من مدارکشو خواست.

ترسیدم بخواین با هم فرار کنین! باور نمی کردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده. باور کن نمی دونستم دفترخونه قرار دارید!

  • Fatemeh Karimi

خواب را که احتمالاً گفته بودم که برایم رباینده ای بیش نیست، یعنی یکبار اگر در خیابانی شلوغ او را ببینم نمیدانم فریاد بکشم: دزد...دزد...بگیریدش... آرامش شبهایم را دزدیده یا اینکه بگویم: دزد...دزد... دستگیرش کنید... وقتی آرامشم را میدزدید، کیسه ی آشفتگی، هراس و کابوس هایش را که حمل آنها برای سلامت انسان غیرقانونیست و صد درصد زندانی شدن توسط پلیسِ وجدان را در پی دارد، انداخت در درون من‌، او از شرشان خلاص شد که مرا برای بار میلیاردم بیندازد در سلولِ منسوب به پلیس وظیفه شناسِ وجدان

در پس آشفتگی های ذهنم و کابوس هایی که خودشان میداند، کسی بیشتر از من از آنها متنفر نیست، یک خواب عجیب هم دیدم،

یعنی انگار برچسب شده بود به ذهنم، فکر میکنم به خاطر زیبانوشت آرتمیس و زیبانوشت وایولت بود، همان خواب عجیب را میگویم.

خواب دیدم دلارام نبودم، یعنی اسمی که برای خودم به واسطه ی آرامشم انتخاب کرده بودم و الحق که معرف و مورد تأیید خیلی هاست، هر چند به فاطمه نمیرسد :) 

  • Fatemeh Karimi

وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد. چشمانش قرمز بود. یعنی گریه کرده بود؟ من نمی خواستم خطبه ی عقد من، زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود. چه چیزی عذابش می داد که به من نمی گفت؟
مگر دیشب نگفت، دلم می خواهد تو خوشبخت باشی! علی خوشبختی من بود. هر حس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه می شد. پس چرا اشک، پدرجان؟
چیزی نگفتم. دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود. پدرم گفت می رود از خیابان چند نفر را پیدا کند. با پول کمی می آمدند.

مرد به شناسنامه من خیره شد. نمی توانست اسمم را بخواند!
دوشیزه.. چیتا!
گفتم: چیستا یثربی.
علی لبخند زد و دستم را گرفت. بعد پاکت مدارک علی را باز کرد. کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی. اما شناسنامه نبود!

  • Fatemeh Karimi

منتظر تماسم باش!
بیشتر از این نمی توانست حرف بزند یا شاید نمی خواست! همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود. شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
منتظر تماسش بودم. اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم. همه چیز مخفی بود. وقتی عشق زندگیت، باد می شود، طوفان می شود، رگبار می شود و بر سرنوشتت می بارد، دیگر انتظار همه چیز را داری، مگر نیامدنش را.

تا روزیکه همکارش در خانه ما را زد. در پادگان دیده بودمش. مودبانه سلام داد و سریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.
روی آن نوشته بود: فردا. دو بعدازظهر. دفترخانه ونک.
آدرس و تلفن را هم نوشته بود. دفتر آشنایش بود.
-فقط پدرت. چند دست لباس و شناسنامه! فردا خاتون!

شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند. اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟
زمستان سختی بود. پدر داشت برفها را از ماشین کنار می زد. چند ماه دیگر بیست سالم می شد. حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.

  • Fatemeh Karimi

کاری که عاشق در جهت عاشقی انجام می دهد نه برای معشوق است و رضایت او و نه برای وصال،
برای خودِ خودش است و برای عشق.
شاید به همین دلیل است که می گویند عاشق خودخواه است،
وگرنه هر عشقی که رقیب عشقی ندارد...

 

گنجاندن منظور در واژه ها بسی سخت بود و نمی دانم موفق شده ام یا نه...در هر حال،

موافق یا مخالف؟

  • Fatemeh Karimi

1) سلام...منم...بهم زنگ بزن چون دلم برات تنگ شده، باشه؟...اما بهم زنگ نزن چون تازه جراحیم تموم شده و واقعاً خستم اما وقتی پیامم رو گرفتی بهم زنگ بزن چون که تو با نمکی و دلم میخواد تو رو با اون موهای کوتاه پف کردت و پاهای کوتاهِ لاغرت ببینم، باشه؟...ولی بهم زنگ نزن چون اگه صدای جذابت رو بشنوم نمی تونم بخوابم، پس وقتی پیامم به دستت رسید بهم زنگ بزن...باشه؟...خدافظ "استلا"_"فیلم Five Feet Apat"

2) آدم برفی هم که باشی دلت میخواد کسی در آغوشت بگیره، دلت میخواد یه نفر کنارت باشه تا گرمت کنه، تا آرومت کنه، مهم نیست آب شدن، مهم اون آرامشِ، حتی برای چند لحظه. "الیا"_"رمان بغض تنهایی"

3) قاعده پانزدهم: خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدامِ ما اثرِ هنریِ ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری هنری که انسان نام دارد در پی کمال است. "شمس"_"رمان ملت عشق"

4) ما همه می تونیم با آینده ارتباط برقرار کنیم. غیر از اینه؟ ایمیل، کارت های اعتباری، پیامک، هر چیزی که ثبت بشه، مستقیماً با آینده صحبت میکنه. "پریا"_"فیلم Tenet"

5) چه فرقی میکنه که ما کی هستیم؟ مهم این است که ما هستیم. "جغد از زبان پو خرسه"_"رمان دنیای سوفی"

  • Fatemeh Karimi