رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر...
نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم.
نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی.

  • Fatemeh Karimi

وقتی من دلش میخواهد هشیارتر باشد، البته اینکه سعی در سرگرم کردن احوالات خود دارد هم بی تأثیر نیست...



 

جالبه که ابر چتر بخرد و از باران گریزان باشد مثل انسان زمانی که تلاش میکند از زیر آنچه درون خودش است در برود، اما حقیقتاً درون ما پیچیده تر است از درون ابرها...

گاهی هم میروی پی بلاتکلیفی و میچرخی در موبایل:
در قسمت تنظیمات، درباره ی تلفن، اطلاعات، اتفاقی چند بار نسخه ی اندروید را لمس کردم و یک میشد گفت بازی برایم باز شد و اینکار را با شوقی کودکانه برای موبایلهای دیگر افراد خانواده هم انجام دادم و متوجه شدم بازیِ آنها سرگرم کننده تر از برای من است •_•
گفتم تا شما هم امتحان کنید ببینید چه بازی ای دارید =)

و در آخر هم معرفیِ دایناسور مورد علاقه ام :))

  • Fatemeh Karimi

1) اینطوری پیروز میشیم، نه با کشتن چیزی که ازش متنفریم، بلکه با نجات چیزی که دوستش داریم. "رز"_"فیلم Star Wars"

2) پشت سر هر مرد موفقی چشمای یه زنه که بقیه رو میپاد. "بروس"_"فیلم Bruce Almighty"

3) ای کاش با چشم هایتان می دیدید، او در لحظاتی به شما اندیشیده که آدمهای معمولی مثل من به هیچ چیز، حتی به زندگی هم نمی اندیشند. آن وقت متوجه میشدید که احمد تا چه پایه شما را دوست میدارد، خیلی بیشتر از آن حدی که تصور کرده اید و یا میکنید. "فریدون"_"کتاب مثل خون در رگهای من"

4) اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشیم، خوشبختی او را آرزو میکنیم. "؟"_"رمان ملت عشق"

5) _تمام زیبایی هایی که ما را در میان گرفته ناچار باید روزی از میان برود.
_این درست است. و چه غم انگیز است که هیچ چیزی دوام ندارد. "آلبرتو-سوفی"_"رمان دنیای سوفی"

  • Fatemeh Karimi

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد.
گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟
گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من!
بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
گفتم: هوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست.
کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد.
گفت: صبح که تو کوچه دیدمت، چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم.
گفتم: خب منم دلم می‌خواست بغلت کنم، اما روم نشد.
گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصر گریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی.
گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!

  • Fatemeh Karimi

سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.
از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می کشد.
دلم آتش گرفت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می کشید، کلاغها را به فریاد واداشت.

پشت خانه ای پناه گرفتم. مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی دید و رد می شد اما دید!

یک لحظه ایستاد. می خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود.

  • Fatemeh Karimi

بانوی خوبی ها، سلام
من هیچوقت مثل امیر مومنان شما را نشناخته ام ولی به حدی به شما باور دارم که برای خودم ارادتی است شگرف.
بانوی پاکی ها، پر سجاده ی شما کاشانه ی فرشته هاست و همانطور که آب مایه ی پاکیزگیست به زبان آوردن نام شما مایه ی تطهیر دل است.
خداوند شما را به خاتم انبیائش هدیه داد تا نشان دهد اوج عشق را.
بانوی عشق، در تمام ادوار همچون شما نبوده و نیست و همانا باید هزاران بار ببالم به خود برای داشتن نام شما.
فاطمه ی زهرا سلام الله علیها چقدر برای ما معمولی ها، برای ما که چشممان به نور عشق و معرفتی که دیده اید، نیفتاده، تصور رنجهای شما دشوار است، اما اطمینان قلبی ام میگوید برای شما تحمل آن همه رنج از تحمل پری بر روی سطح آب راحت تر بود.
زیارت حرم پسرتان آرزوی عمیق من است و همیشه با خودم میگویم این آرزوی عمیق، دو میشد اگر آرامگاه شما هم برای دوستدارانتان شناخته شده بود.
بانوی زیبایی ها دست دعایت بر سر ما تا ظهور حضرت موعود.
ایام فاطمیه تسلیت باد 🖤

 

  • Fatemeh Karimi

بعضی وقتها هزاران حرف در سینه داری، هزاران بغض در گلو، تمام رگهای تنت تیر می کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!
آن لحظه که حاج اکبر حرف می زد، صدایش از جای دوری به گوشم می رسید. از سرزمینی دور، گلها و سبزه های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که با هم وضو گرفتیم.

کار، بی خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور، که کم کم یادت می دهد یک قیچی برداری، گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی!
اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم. اما شور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می کند و من دوام آوردم.

  • Fatemeh Karimi

1) _حالا چقدر دوستش داری؟
_من از کجا بدونم؟ خط کش بذارم یا ترازو؟ "میونگسو-یونگدو"_"سریال The Heirs"

2) انسان بدون خانواده نمیتونه زندگی کنه، بخاطر خانواده همه کاری میکنه، اصلاً هم مهم نیست دنیا بهش بگه متکبر. "ویجی"_"فیلم Drishyam"

3) زندگی همیشه راه آسونی واسه انتخاب کردن واست نمیذاره. "پروفسور"_سریال Lacasa De Papel"

4) _تو به تقدیر اعتقاد داری نیو؟
_نه
_چرا؟
_چون دلم نمیخواد فکر کنم که زندگیم تحت اختیارم نیست "مورفیس-نیو"_"فیلم The Matrix"

5) رویاها زبان خداوند هستند. "پیرزنِ متعبر"_"رمان کیمیاگر"

  • Fatemeh Karimi

وقتی پای تو در میان باشد لبخندی کوتاه میتواند معنادارترین لبخند دنیا باشد،
وقتی پای تو در میان باشد نگاهی گذرا میتواند ماریاناترین نگاه باشد،
وقتی پای تو در میان باشد نارنجی ترین برگ از قلب پاییز می تواند سرخ ترین برگ گل رزی باشد پر از فریاد خواستن،
وقتی پای تو در میان باشد دلسوزانه ترین سخن میتواند عاشقانه ترینِ آن باشد،
وقتی پای تو در میان باشد، پای تو در میان است و تو...
یعنی دیگر دیدنی نیست بقیه ی چیزها، اصلاً هم نیست،
اگر هم چیزی را ملاحظه میکنم فقط برای تو است و تو...

  • Fatemeh Karimi

سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!
تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک.
نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود.
- حاج اکبر!
هر سه رویشان را برگردانند. باد می وزید. حاج اکبر، سلام داد.
گفتم: خیلی وقته.
- خیلی وقته چی؟
نمی دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید.
- خیلی وقت می گذره.

خانمش چادرش را به خاطر باد، محکم گرفته بود. گفت: از چی می گذره؟
اکبر گفت: دوران پادگان.
خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟
گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.
می ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی خواست چیزی بگوید. بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟

  • Fatemeh Karimi